عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 3 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

یلدا مبارک

امشب شب یلداطولانی ترین شب ساله .عرفان جونم خیلی خوشحاله . نمیدونه چیه ولی همین که از دوستاش شنیده امشب شب یلداست انگار دنیا رو بهش دادن .هندونه ای که بابایی برا عرفان جون گرفت خیلی خوشمزه وشیرین بود جاتون خالی.بالاخره پاییز هم تموم شد وفصل زمستون رسید وگل پسلم هم در انتظار باریدن برف وتعطیلی مدارس به علت بارش برف   ...
30 آذر 1390

زنجیر زنی عرفان

شب عاشورا بود .من ومامانی ومادر جون برای  دیدن دسته های زنجیرزنی رفتیم بیرون.توی راه با مهدی دوست عرفان برخوردیم .اون شب بابایی عرفان نیومد و عرفان که یه زنجیر جدید خریده بود خیلی دلش میخواست زنجیر بزنه. نمیدونستم چکار کنم یه خورده با مهدی و بابای مهدی رفتن تو دسته بعد خیلی اصرار کرد که زنجیر بزنه برا همین به یکی  تودسته سپردیمش  تا عرفان هم زنجیر بزنه . با ذوق و شوق فراوان رفت تو دسته .خیلی خوب زنجیر میزدی مامانی. فردا مامانی رفت کشیک .اما عرفان جیگر با دایی عباس باز هم رفت تو دسته زنجیر زنی.نزدیک ظهر به من زنگ زد که دستای جیگرم تاول زده . الهی من فدات شم اخه چرا اینقدر زیاد زنجیر زدی که اینطوری بشی. انشا..که...
16 آذر 1390

ماه محرم رسید

پرسیدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟ آهی کشیدوگفت:که ماه محرم است گفتم : که چیست محرم ؟ باناله گفت : ماه عزای اشرف اولادآدم است     ...
11 آذر 1390

پیاده روی

سلام جیگرم امرو زمن وبابایی وزهرا ابجی تصمیم گرفتیم باهم بریم پیاده روی .میدونی که کجا اره؟زیتون تپه.یه سربالایی خیلی تند.تو از همه جلوتر میرفتی .میدویدیا.انگار نه انگار که سربالاییه.اما ما پشت سرت اروم میومدیم.معلوم نبود کی رسیدی بالا .نشستی تا ما برسیم خیلی خسته شدیم .اما خوب بودیه خورده که استراحت کردیم رفتیم طرف پارک که جیگر من بازی کنه کلی باوسایل ورزشی بازی کردیم با هم یه چند تایی هم عکس گرفتیم امروز اونجا خیلی خلوت بود اخه هوا سرد بود فقط جوونا میومدن هیچ بچه ای نبود که باهاش بازی کنی.برگشتنی هم که شروع کردی به دویدن مواظب باش پسرم خطرناکه.   ...
11 آذر 1390

یک روز برفی

الان 1 ماهه که اینجا هواسرده ومرتب بارون میاد پاییز امسال خیلی زود باروبندیلش روبسته انگار واسه رفتن عجله داشته ومیخواسته زمستون رو مهمون خونه هامون کنه.دیشب من وبابا وعرفان بعد از شب نشینی از خونه دایی مهدی طرف خونه خودمون حرکت کردیم تو راه گل پسرم خوابید بارون خیلی شدیدبود اصلا جاده دید نداشت بالاخره بعد 1 ساعت   خونه رسیدیم .صبح روز بعد از خواب که بیدار شدیم از پشت پنجره دیدیم زمین لباس عروس پوشیده همه جا پر برف شده بود. خیلی بی سابقه بود که اینجا روز 4 اذر برف بیادتو زمستونش هم به زور برف میومد.عرفان تا برفو دید لباس گرم ودستکش وشال وکلاه پوشید رفت بیرون. خیلی خوشحال بود از خوشحالی جیغ میکشید یه دفعه دیدیم بایه مشت برف اومد طرف...
4 آذر 1390

کتاب خوانی

اینروزا عرفان خیلی علاقه به کتاب خوانی پیدا کرده اون هم کتاب بزرگتر ها نمیدونم چیزی از خوندنش سر در میاره یا نه.تازه چراغ خوابی رو که خاله جون مشاور بهش هدیه داده میاره مثلا زیر نور اون تو روز روشن مطالعه میکنه .اخه عزیزم اون چراغ خوابه نه مطالعه.یه روز رفتم ببینم چی میخونه.دیدم داره مقدمه کتاب داستان راستان میخونه.الهی فدات شم اخه چی سر در میاری از اون .من هم یه صفحه داستان رو براش باز گذاشتم تا اون داستان رو بخونه. نانازم عذاب نکشه واسه خوندن چیزی که ازش سر در نمیاره                              ...
1 آذر 1390
1